روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند دیوانگی فورا" فریاد زد: من چشم می گذارم من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد دیوانگی
ادامه مطلب |